85/11/25
7:51 ع
گاهی احساسم رو روی کاغذ میریزم ، حالا یه وقت شعر میشه ، یه وقت یه متن به اصطلاح ادبی ، گاهی هم یه مشت تراوشات جنون آمیزه یک دیوونه ، قبلاها بیشتر این کارو میکردم و جدیدا کمتر
زمستون پارسال احساسم رو نسبت به این دنیای سرمازده که انگار مدتهاست دچار دومین عصر یخبندان شده و نسبت به آدمهایی که انگار قلبشون تو سینه هاشون قندیل بسته ، وقتی ریختم روی کاغذ دو قطعه شد
البته فاصله زمانیه چند روز داشت با هم ، خیلی هم این دوتا با هم فرق داشت
و از اونجا که شعر زمستان اخوان رو هم به عنوان شکوائیه ای از این وضعیت ، خیلی دوست دارم ، توی قطعه ی دوم اثرش رو می بینید .
خودم قطعه ی دوم رو خیلی دوست دارم ، یعنی معمولا پیش نمیاد چیزی که مینویسم رو نگه دارم یا بعدا بخونم ، ولی این مورد رو نگه داشتم و هروقت دلم از دست این دنیا و آدماش میگیره میخونمش و یه مقدار آروم میگیرم (گرچه نباید آرام بخش باشه ولی هست) ، الان هم که بعد از یک سال دوباره توی وبلاگ گذاشتمش چندتا دلیل داره که یکیش یادآوریه واسه خودم و هر کس که بخونه و فکر کنه !!
- راستی خوشحال میشم اگه نظرت رو در مورد این دو قطعه و محتواشون و فرقی که بینشون حس میکنی بگی .
فصل سرما (سرمای دی)
سالهایمان دگر به
"یک فصلی" عادت کرده اندبه دور از ذره ای گرما
آتشی سوزان و بی پروا
که در جانها شرر بارد
به رقص آرد
عروس عشق و مستی را
بخواند شعر مولانا
چه بی رنگ و چه بی حرکت
چه افسردست این لبها
85/10/6
12:39 ص